ღღرمان کدهღღ
ღღرمان کدهღღ

ღرمان های عاشقانهღ


رمان رویای شیرین من

خیلی سریع لباسم رو عوض کردم و برای کمک به مامان به آشپزخانه رفتم،فرهاد روی میز ناهار خوری نشسته بود و لیوان چای هم دستش بود
-بالاخره موفق شدی بیای پایین
-کار داشتم آقا،چرا رو میز نشستی؟
-دوست دارم تو چیکار داری
-پر رو.مامان کاری هست من بکنم
-اینقدر طول دادی که زن عمو همه کارها رو کرد،بشین بخور دختر تنبل
-راحت باش اصلأ به روی خودت نیار که داری چپ و راست تیکه بارم میکنی
-فرشته جان فرهاد گفت قبول کردی بیای سفر درسته؟
-مامان شما نمیخواستید از حربه ی زور استفاده کنید متوسل به آقا شدید که از این راه وارد بشه
-ولی من اصلأ تو رو مجبور نکردم فقط پیشنهاد دادم تو هم قبول کردی،دروغ نگو خودت هم دلت میخواست بیای ولی دوست داشتی ناز کنی
-امروز رفتم رو خط جواب ندادن،تو هر چی دلت میخواد بگو
-پس داری تحمل میکنی ولی نگران من نباش راحتم
-رو که رو نیست آدم به این پر رویی ندیده بودم
-حالا ببین،الان هم ظرفها رو بچین بگیم یه کاری هم شما کردی
-خدایا منو از دست این...
-چی شد چرا بقیه اش رو نگفتی؟
تو دلم گفتم نمیدونی چقدر از خدا خواستم کنارت باشم و بتونم بودنت رو حس کنم،حالا چطور میتونم ازش بخوام منو از دستت نجات بده
-رفتی تو فکر،ولش کن ناهارت رو بخور،زن عمو بوش عالیه مطمئنأ مزه اش محشره
-نوش جانت فرهاد جان بخور مادر تعارف نکن
-مامان شما غذات رو بخور این آقا با کسی تعارف نداره
-فرشته راست میگه زن عمو شما راحت باشید
صدای زنگ تلفن باعث شد برای دقایقی دست از خوردن برداریم
-فرشته نمیری جواب تلفن رو بدی؟
-بابا است،مامان باید جواب بده
-از کجا میدونی؟
-من بابامو بیشتر از شما میشناسم فرهاد خان و بابا دوست داره خانمش جواب تلفن رو بده
-چه خوب که اخلاق همه دستت اومده
-آره خوبه
-من چه اخلاقهایی دارم؟
-چه موقع؟
-صبح مثلأ
-صبحا که نمیشه باهات صحبت کرد از بس غر میزنی،بعد از حموم و خوردن یک لیوان آب پرتقال تازه شاید بشه به صورتت یک نگاهی انداخت البته با رعایت تمام احتمالات!!
-تو اینا رو از کجا میدونی؟
-منم دیگه،گفتم که اخلاق همه رو میشناسم
-بعدش رو بگو
-زرنگی،خودت هم به اخلاقت آشنا نیستی،میخوای من بهت بگم چه بد اخلاقی؟
-شوخی نکن ادامه بده
-باشه قبول،تا حوالی ظهر حالت خوبه و میشه تحملت کرد ولی وقتی گرسنه بشی جالبه به هر چیزی ناخونک میزنی و اعصاب خورد میکنی،بعد از ناهار یک چای میخوری و یک چرت کوچولو میزنی که اگه این کار رو نکنی اینقدر بد اخلاق میشی که حد نداره و هی تکرار میکنی که سردرد گرفتی،بعد از چرت دوباره چای میخوری.راستی وقتی هم عینک میزنی جذاب میشی ولی ازش بدت میاد
-دیگه چه کاری منو جذاب میکنه؟
-نمیگم بسه دیگه همه اخلاقای بدت رو رو کردم
-رفتارام اینقدر برام عادی شده بودن که دیگه فراموششون کرده بودم ولی تو همه رو به یادم آوردی،چطور اخلاق دیگران دستت می یاد؟
-فقط تو کارهاشون دقیق میشم


-فرشته من هر چی به تو دقت میکنم چیزی دستگیرم نمیشه،یکبار عالی و خوب و یکبار هم نمیشه نزدیکت اومد.با این همه دقت من باید تو رو از حفظ میشدم
-شاید کامل دقت نکردی من زیاد پیچیده نیستم
-قبلأ غرورت باعث میشد پیچیده به نظر بیای،راستی میخوام یک چیزی بهت بگم
-چی؟
-الان نه وقتی رفتیم مسافرت بهت میگم
-داری یک دلیل جور میکنی تا کنجکاوم کنی و من به خاطر همین دلیل به قول خودت ضایعیت نکنم و به مسافرت بیام
-اصلأ اینطور نیست،جدی گفتم.بهت ثابت میکنم تا باورم کنی
به خودم گفتم:تو باورش داری و اگرنه خیلی راحت مقابلش می ایستادی و حرف از نرفتن میزدی
-کجایی؟زن عمو دیر نکرد؟
-اگه تو خونه ی ما زندگی میکردی،میدونستی که وقتی بابا خونه نیست موقع ناهار زنگ میزنه خونه و با مامان صحبت میکنه تا ناهارش رو بخوره بعدش قطع میکنه و اجازه ی نفس کشیدن به گوشی رو میده،ناهارت رو بخور مامان دیر میاد
-اونا عاشق هم هستند؟
-عشق براشون کمه،باید باشی ببینی روزی که بابا دیر میاد خونه،مامان چه دلشوره هایی که نمیگیره البته بابا بدتره
-ناراحت نمیشی اونا همدیگه رو بیشتر دوست دارن؟
-حرفت حقیقت نداره روزی که من خونه نباشم انگار خورشید تو این خونه طلوع نمیکنه آقا
-چه خودتو تحویل میگیری
-حقیقته میتونی از خودشون بپرسی
-میخوام امتحان کنم ببینم درسته یا ...
-چی گفتی؟
-بالاخره اومدی زن عمو
-غذاتو خوردی پسرم؟
-دستتون درد نکنه زن عمو عالی بود
-نوش جونت عزیزم
نمیدونستم اون حرف رو زد یا من خودم دوست داشتم همچین چیزی رو بشنوم ولی ای کاش جواب سوالم رو میداد
-زن عمو ظرفها دست فرشته رو میبوسه شما استراحت کنید
-آقا فرهاد راست میگه،آخه خودش هم میخواد کمک کنه مگه نه؟
-هر کمکی از دستم بر بیاد کوتاهی نمیکنم،حالا چیکار کنم؟
-اول چایت رو بخور بعد بیا ظرفها رو آب بکش
-اذیت نکن فرشته،شوخی میکنه فرهاد جان برو بشین برات چای میارم عزیزم
-نه نمیشه زن عمو میخوام ظرفها رو آب بکشم شما برید استراحت کنید
-هر طور راحتی پسرم فرشته اذیت نکن
-من و اذیت،اصلأ به من میاد مامان؟
-اصلأ عزیزم
با حالت اعتراض گفتم:مامانی!
-ناراحت نشو،به ظرفها برس
-چشم هر چی شما بگی،شما هم بعد از اینکه چایی رو خوردی بهتره بری یک چرت بزنی چون حوصله ی غر غر کردن ندارم
-نگران نباش غر نمیزنم حالا برو ظرفها رو بشور چون تا نشوری من نمیتونم آبکشی کنم
-چشم
دو سه روز مونده تا سفر رو در حال جمع کردن وسایل بودیم،مامان میگفت به هوای بهار اطمینان نیست حتمأ با خودت لباس گرم بیار،هر لحظه یک چیزی یادش می افتاد و اونو برمیداشت.
موقع تحویل سال زنگ زدم و با گلناز صحبت کردم و بهش قول دادم بعد از تعطیلات حتمأ بهش سر بزنم و این قول شد شرط قبول کردن مسافرت و بابا هم رضایت داد که به شمال سفر کنم البته بعد از تعطیلات عید و مسافرت دسته جمعی
فریبا و فرزاد کنار هم بودن و فرزانه هم کنارشون بود،منم صندلی عقب ماشین نشستم و چشمهام که ناجور خواب داشت رو بستم.
چند ضربه ای که به شیشه خود باعث شد چشمهام رو باز کنم
-چرا اینجایی فرهاد؟
-یک همسفر میخوام،تنهایی رو دوست ندارم
-مامان و بابا تنها میشن
-نگران اونا نباش براشون همسفر آوردم
به سمت عمو فرشاد و زن عمو اشاره کرد که به طرف ماشین ما می اومدن
-اونا رو چرا سرگردون کردی؟
-خودشون خواستن حالا پیاده شو تا حرکت کنیم
راضی بودم و از ماشین پیاده شدم،ماشین بابا و عمو محمود حرکت کردن و ما رفتن اونا رو تماشا کردیم
-حرکت کنیم فرشته خانم؟
-بریم
-تو رانندگی کن
-اون دفعه درس عبرت نشد؟
-خیلی خوش گذشت میخوام دوباره امتحان کنم
-هر جور راحتی بشین بریم
-بدو که باید بهشون برسیم و اگرنه خیلی ضایع است
از اینکه کنارش بودم لذت میبردم و حاضر نبودم اون لحظه رو با چیزی عوض کنم.
حدود 20 دقیقه بعد به بقیه رسیدیم،کنار ماشین عمو محمود بودیم،فرزاد و فریبا خیلی شاد بودن و با هم حرف میزدن ولی فرزانه ناجور گرفته بود
-فرشته میدونی چرا فرزانه اینقدر ناراحته؟
-نه خبر ندارم چرا ناراحته ولی اگه بخوای میتونم سوارش کنم ازش بپرسم چرا ناراحته؟
-بیکاری،الان بیاد اینجا ما هم باید مثل اون بریم تو لک
-فرهاد حوصله رانندگی ندارم بیا خودت بشین
-باشه،بهتره یکم استراحت کنی
صندلی رو خوابوندم و چشمهام رو بستم،نمیدونستم واقعأ میخواست بدونه فرزانه چرا ناراحته یا میخواست حرصم رو در بیاره ولی هر چی بود که موفق شد تا اعصابم رو بهم بریزه.
سنگینی نگاهش رو حس میکردم ولی من هنوز راه حرف زدن رو پیدا نکرده بودم،وقتی به قم رسیدم برای زیارت و ناهار ایستادیم ولی زیاد اشتها نداشتم و به خاطر همین سوییچ رو گرفتم و به ماشین برگشتم.
کت فرهاد روی صندلی من بود برداشتمش و روی خودم انداختم و بوی ادکلنش رو به ریه هام کشیدم،نفهمیدم کی خوابم برد ولی تکونهای آروم ماشین باعث شد بیدار بشم
-بیداری؟
-آره بیدارم،خسته ای؟
-نه ولی یک همکلام میخوام
-حاضرم،کسی نخواست بیاد تو ماشین؟
-نه به بچه ها گفتم،گفتن راحتن
-درباره ی چی حرف بزنیم؟
-تو موضوع بگو
-تو میخواستی حرف بزنی پس تو موضوع رو بگو
-یعنی تو نمیخوای صحبت کنی؟
-مگه من میتونم ساکت بشینم؟
-نه راست میگی،کی تا حالا تو ساکت بودی.من که یادم نیست
-اذیت نکن
-باشه،نظرت درباره ی فریبا و فرزاد چیه؟
-نظر من،فکر نکنم زیاد مهم باشه اونا همدیگه رو پسندیدن،امیدوارم خوشبخت بشن
-تو باعث این رویداد خوب شدی
-من کاری نکردم،فرزاد خودش فریبا رو انتخاب کرد
-وقتی تو بهش واقعیت رو گفتی،اون متوجه اشتباهش شد
-پس این کارم خوب بود چون واقعیت رو گفتم،من به فرزاد علاقه ای نداشتم
-چه خوب که راضی شدی تا واقعیت رو جدی باهاش در میون بذاری
-چه خوب که شما از یک کار ما راضی هستی
-نظرت درباره ی فرزانه چیه؟
-در مورد فرزانه از من نپرس چون نمیدونم چی باید بگم و ترجیح میدم سکوت کنم
-و نظرت درباره ی من؟
-سوال یکم سخت شد
-یعنی درباره ی من هم ترجیح میدی سکوت کنی؟
-نه نمیتونم سکوت کنم ولی شاید از چیزهایی که بهت میگم ناراحت بشی
-بگو میخوام نظرت رو بدونم
وقتی بچه بودیم،خیلی روت حساب میکردم،وقتی برام نارنج کندی احساس کردم میتونم بهت اعتماد کنم،قبل از خارج رفتن یادته می اومدی مدرسه دنبال فریبا و من،البته دنبال فریبا می اومدی ولی خواب من هم باهاتون همراه میشدم،وقتی درباره ی کارهات حرف میزدی حرصم در می اومد،دوست نداشتم بری،دوست داشتم اینو بهت بگم ولی...
-فرشته من...
-بذار حرفام تموم بشه بعد شروع کن،خیلی سعی کردم بهت بگم که نمیخوام بری ولی وقتی خوب فکر میکردم میگفتم شاید بگی به تو چه که من میخوام چیکار کنم،چیکار نکنم.
وقتی تو فرودگاه کلید باغ رو به من دادی،وقتی گفتی از درخت بالا نرم و من رو یاد بچه گی انداختی که گفتم میمیرم بعد تو خوشحال میشی،وقتی گفتی به فکر خوشحال کردن من نباش،دلم لرزید.
تو لرزش دستهای منو دیدی ولی کسی لرزش دلم رو ندید.
وقتی رفتی یک هفته ی تموم مریض بودم،کسی ندید من چی کشیدم،تو راحت رفتی و ندیدی که یک دختر 12 ساله رو عاشق کردی.
زندگی برام مثل سراب بود و تنها چیز واقعی که منو به زندگی وصل میکرد،اون کلید بود.
وقتی برای تولدم تو نامه متن تبریک نوشته بودی خوشحال شدم،اینکه به یادمی و هنوزم فراموشم نکردی باعث شد شاد باشم ولی تو سال بعد فراموشم کردی،شکستم،درسته که من خود خواه بودم،مغرور بودم ولی کارت باعث شد بشکنم.
از بیرون سرد شدم دیگه به چیزی توجه نداشتم ولی از درون مثل یک کوره در حال آتیش گرفتن بودم وقتی خبر برگشتنت رو شنیدم خوشحال شدم.
شادی دنیا،تو چشمام بود ولی یکدفعه یاد تولدم افتادم نمیخواستم کم محلی ببینم چون میدونستم طاقتش رو ندارم به خاطر همین فرودگاه نیومدم.
وقتی تو اتاق فریبا دیدمت خشکم زد،اون شب هر چی خواستی گفتی،نذاشتی خستگی سفر از تنت زدوده بشه داغونم کردی ولی نمیتونستم از دستت ناراحت باشم ولی ساده هم نمیتونستم از کنار کارت رد بشم و بگم اتفاقی نیوفتاده،به خاطر همین مهمونی رو ترک کردم.
تمام این مدت که برگشتی عذابم دادی،درسته خودم هم مقصر بودم ولی از تو انتظار این رفتار رو نداشتم،هر کسی این رفتار رو میکرد برام مهم نبود ولی تو این کارها رو کردی بعدش...
-بعدش چی؟
-نمیدونم الان تو رویام یا اون موقع تو رویا بودم ولی دوست دارم اینجا رو واقعی فرض کنم،نمیخوام برگردم.
آخه چیزهایی که برام قشنگ و مهم هستن رو اینجا کنارم دارم،اونجا همه اش جدایی بود،همه اش تنهایی بود.
فرهاد دوست ندارم از خواب بیدار بشم،میخوام همین جا بمونم.
میدونم کسی حرفامو درک نمیکنه ولی به همه میخوام بگم این رویا واقعی ترین رخداد زندگیمه،برای من مثل عسل شیرینه،میخوام طعم شیرینش رو بچشم
-آروم باش فرشته،تو چرا اینقدر از رویا و خواب حرف میزنی.این لحظه حقیقت داره،توی حال زندگی کن،گذشته رو رها کن.درسته که اذیتت کرده ولی رهاش کن
-میترسم اگه رهاش کنم همه چیز تموم بشه
-همه چیز داره شروع میشه تو فقط رهاش کن بهت قول میدم اتفاقی نمی افته
-چه جوری اعتماد کنم؟
-هیچ کس نفهمید که عاشق دختر کوچولوی مغرور عمو شدم.فرشته برای من حکم زندگی داشت کسی که منو به وجد میآورد.
تمام حرکاتت رو دوست داشتم اون روز وقتی میخواستی با سماجت نارنج بکنی از دور خیلی تماشات کردم وقتی دیدم کوتاه نمی یای راضی نشدم اذیت بشی،به خاطر همین اومدم و بهت کمک کردم.
وقتی بدون اینکه حتی نگاهی به عقب بکنی،رفتی حرصم در اومد و فهمیدم راه سختی رو پیش رو دارم ولی آماده بودم،بعد از چند دقیقه با قیافه ی حق به جانب برای تشکر اومدی که خیلی خوشحال شدم.
درسته که خیلی ادعا داشتی ولی نمیتونستم بذارم از درخت بالا بری،از ناراحتی تو ناراحت میشدم،این حس خودم رو دوست داشتم.
لحظاتی رو که دنبال فریبا می اومدم فقط به خاطر دیدن تو بود،دلیل دیگه ای برای دیدنت نداشتم به خاطر همین آوردن فریبا به خونه رو بهانه میکردم.
وقتی براتون کارهام رو تعریف میکردم،مثل یک سنگ سخت بودی ولی هیچ وقت احساس نکردم اهمیت نمیدی،به خاطر همین به کارم ادامه دادم.
وقتی ماجرای رفتن پیش اومد اولش ناراحت شدم ولی بعدش این شد یک آزمایش واسه قلب خسته ی من،میخواستم خودم رو امتحان کنم،مطمئن بودم وقتی کلید باغ رو بهت بدم کسی جلوی راهم سبز نمیشه.
توی فرودگاه دیدن ناراحتی تو دلم رو لرزوند،اگه تنها بودم نمیرفتم ولی وجود بابا باعث شد که برنگردم.
سال اول خیلی با خودم کلنجار رفتم تا تونستم اون سه،چهار خط رو برات بنویسم.
دلم برات تنگ شده بود ولی احساس میکردم باید از این امتحان سر بلند بیرون بیام.
به خاطر همین سالهای بعد چیزی برات ننوشتم،میدونستم ناراحت میشی ولی میخواستم طاقت تو رو هم بسنجم،میدونم آدم بدی بودم،بدون اینکه اطلاعی بدم ازت امتحان گرفتم ولی ...
خنده ی زیبایی رو لبش اومد که باعث شد منم لبخند بزنم
-وقتی قرار شد برگردم میخواستم اولین کسی که میبینم تو باشی،تو فرودگاه هر کسی رو دیدم الا تو،درست و حسابی نا امیدم کردی،حرصم در اومده بود،احساس میکردم فراموشم کردی وقتی دیدم تو اتاق فریبا راحت داری آهنگ گوش میدی بیشتر اعصابم داغون شد به خاطر همین سعی کردم تلافی کنم،میدونم کار بچگانه ای بود ولی باعث شد فکرهای بد رو از خودم دور کنم.
وقتی اون نقاشی رو دیدم از کارم پشیمون شدم ولی دیگه دیر شده بود.
تابستون وقتی زودتر از ما رفتی شمال،احساس بدی کردم ولی وقتی خبر به دنیا اومدن بچه های گلاره رو شنیدم راضی شدم.
اون روز وقتی پشت در اتاق اونجوری پیدات کردم داغون شدم،تا برسونمت بیمارستان هزار دفعه مردم و زنده شدم،اونقدر قاطی کردم که به کسی اجازه ی سوار شدن به ماشین رو ندادم.
وقتی چشمهاتو باز کردی انگار دنیا رو به من داده بودن،اخلاقت عوض شده بود و این باعث شد بیشتر عاشقت بشم،آخه اینجوری راحت تر میتونستم باهات صحبت کنم.
یادته گفتم تو سفر یک چیزی بهت میگم؟حالا میخوام بهت بگم خیلی دوستت دارم فرشته،میخوام برای همیشه کنارم باشی،میخوام مال من باشی.باور میکنی؟
-بالاخره یک راه برای حرف زدن به من نشون دادی،من اول از رازهای دلم گفتم. همیشه دوستت داشتم فرهاد
-عاشق این اخلاق بهاریتم،آدم نمیدونه کی...
-کی ابری،کی آفتابی،کی طوفانی و ...
-کی بارونی هستی خانمی
هر دو با هم خندیدیم،کنار هم بودن و خندیدن خیلی شیرین بود.
با هم بودن احساس قشنگی بود،احساسی که حاضر نبودم با چیزی عوضش کنم چون حلاوت خاصی برام داشت
قرار بود یک شب تو کاشان باشیم بعد راهی اصفهان بشیم،تا رسیدن به هتل هیچ حرفی بینمون رد و بدل و نشد.
وقتی از دلهامون حرف نزده بودیم با هم راحت تر بودیم ولی وقتی از خودمون حرف زدیم و از احساسمون گفتیم یک مرز بینمون ایجاد شد که هر دو نمیخواستیم از این مرز بگذریم.
با رسیدن به هتل و وارد شدن به اتاق با لباس رفتم زیر دوش،فکر میکردم تو خواب این حرفا زدم و حرفای فرهاد رو شنیدم ولی بازم صداش تو گوشم بود و حرفاش منو به خلسه ی شیرینی میبرد.
لباسام رو عوض کردم و میخواستم یکراست به رستوران برم،به خاطر اینکه ناهار نخورده بودم خیلی گرسنه بودم.
همزمان با من از اتاقش خارج شد،یک ژاکت بافت نازک طوسی روی تی شرت سفیدش پوشیده بود که خیلی بهش می اومد
-پایین میری؟
-رستوران،خیلی گرسنمه
-چون ناهار نخوردی
-تو هم میای؟
-معلومه که میام
با هم به رستوران رفتیم ولی بقیه از ما زرنگ تر بودن،به جز فریبا و فرزاد بقیه تو لابی هتل بودند.
کنار مادرم نشستم که گفت:چرا موهاتو خوب خشک نکردی مامانی،سرما نخوری؟
-حالش رو نداشتم خیلی گرسنمه
-یک کوچول تحمل کن بذار فرزاد و فریبا بیان میریم برای شام
-تحمل برای چی؟بریم رستوران تا سفارش بدیم اونا هم میان
-فرهاد راست میگه بریم عمو جون
عمو فرشاد اینو گفت و دستم رو کشید و بلندم کرد
لبخندی به فرهاد زدم و ازش خواستم مثل همیشه رفتار کنه ولی اون خیلی آروم گفت:نگران نباش تو همین سفر همه چیز رو تموم میکنم،من حوصله ی صبر کردن ندارم
-با رفتارت همه میفهمن لازم نیست کاری انجام بدی،کی تا حالا دیده ما از هم دفاع کنیم؟
-گفتم که صبر ندارم اصلأ همین الان بهشون میگم
داشت به سمت بقیه میرفت که با حرفم جلوش رو گرفتم
-فرهاد،جان من اینکار رو نکن الان وقتش نیست
-خیلی بدی،چرا قسم دادی؟
-میدونستم جواب میده حالا بریم دارم از گشنگی میمیرم
-خدا نکنه درست حرف بزن
صبح زود به سمت اصفهان حرکت کردیم،کنار فرهاد بودن برام با ارزش بود.
لحظات برام خاطره انگیز بودن،من عاشق بودم ولی داشتم به عشقم میرسیدم و از تنهایی و جدایی دور میشدم.
سه روز اصفهان بودیم و بعد به شیراز رفتیم،دیدن اونجا منو یاد سفر اول انداخت یاد لحظات سختی که گذروندم ولی حالا همه ی اون سختی ها به راحتی و شادی تبدیل شده بود،ترس من با حضور دلگرم کننده ی فرهاد از بین میرفت.
همراه خانواده هامون به حافظیه رفتیم،در حین فاتحه خوندن همه از پسری که فال میفروخت فال گرفتیم و فرهاد پول همه رو حساب کرد.
اول بزرگترا شروع به خوندن کرد و بعضی جاها رو هم عمو فرشاد برامون معنی میکرد.
نوبت به فرهاد رسید که نوبت خودش رو به فرزاد داد،بعد فریبا و فرزانه فالشون رو خوندن و نوبت به من رسید که فرهاد هم پاکتش رو بازکرد
معنی شعر رو میدونستم که عمو فرشاد گفت:فرشته جان نمیخوای بلند بخونی؟
-چرا عمو میخونم
"یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور/کلبه ی احزان شود روزی گلستان غم مخور"
تا اومدم بیت دوم رو بخونم صدای فرهاد که سعی در کنترل خنده اش داشت اومد
-من بقیه اش رو بخونم؟
-تو فال خودت رو بخون بابا جون
-آخه فال منم همینه
نگاهی بهش کردم و جلو رفتم و پاکت رو از دستش گرفتم،راست میگفت همین غزل بود،خنده ام رو جمع کردم و گفتم:میتونی بقیه اش رو بخونی،همین غزله
بقیه خنده ی کوتاهی کردن و خواستن از جاشون بلند بشن که فرهاد گفت:اگه موافق باشید میخوام چند لحظه وقتتون رو بگیرم
-چی شده میخوای بقیه ی غزل رو بخونی بابا؟
-نه بابا جان میخوام بهترین غزل زندگی خودم رو براتون بگم
-خوبه بابا جان بگو ببینم چی تو چنته داری
-من عاشق شدم
-داری جدی صحبت میکنی؟
-مامان جان من کی در این باره شوخی کردم که این بار دومم باشه،البته این حرف مال یک روز یا دو روز گذشته نیست برمیگرده به وقتی 12 یا 13 سالم بود،شاید اون وقت این درکی رو که حالا از عشق دارم رو نداشتم ولی من عشقم و حفظ کردم و حالا بیشتر از تموم اون لحظات دوستش دارم و میخوام باهاش ازدواج کنم البته اگه لایقم بدونه
-نمی خوای بگی باید از کی برات جواب مثبت بگیرم
-همه میشناسیدش
چشمهاش رو بست و خیلی آروم گفت:من فرشته رو دوست دارم
همه ساکت بودن و حرفی نمیزدن،پدر و مادرم منو نگاه میکردن،خیلی رک همه چیز رو بیان کرد و من اصلأ فکرش رو نمیکردم که اینقدر راحت موضوع رو مطرح کنه.
عمو فرشاد به سمتش رفت و بغلش کرد و گفت:امیدوارم جواب مثبت بگیری،انتخابت حرف نداره
بقیه هم براش آرزوی موفقیت کردن و فرهاد به سمت بابا اومد و گفت:شرمنده عمو که این موضوع رو اینجا مطرح کردم ولی احساس کردم الان وقتشه اگه اجازه بدید میخوام دخترتون،یعنی دردونه تون رو خواستگاری کنم
پدرم صورت فرهاد رو بوسید و گفت:اون تو تمام مراحل زندگیش خودش تصمیم گرفته درسته نظر من و مادرش رو پرسیده ولی باید با این مسئله هم خودش کنار بیاد،من و مادرش مخالفتی نداریم،اینطور نیست خانومم؟
-کی بهتر از فرهاد جان،هم خوب میشناسیمش هم بهش اطمینان و اعتماد داریم
-دیدی برو از عروس خانم بله رو بگیر عمو جان
قلبم خودش رو با شدت به دیواره ی وجودم میزد،با اونکه میدونستم همچین موقعیتی وجود داره ولی آماده نبودم و تقریبأ خجالت میکشیدم ولی فرهاد رو میخواستم و این تنها چیزی بود که ازش مطمئن بودم.
به بقیه نگاهی کرد و چند قدم جلو اومد و روبروم قرار گرفت
-میدونی که برای چی اینجام ولی من آدم صبوری نیستم،میخوام بهم جواب بدی،همین الان
-بچه ام 7 ماهه دنیا اومد.مادر چرا دخترم رو تو منگنه قرار میدی؟
-دارم واقعیت رو میگم اگه قرار بود شناختی باشه تو این مدت صورت گرفته امروز و دیروز که همدیگه رو پیدا نکردیم 15 ساله همدیگه رو میشناسیم
پدرم در ادامه حرف فرهاد گفت:فرهاد راست میگه میخواد تکلیفش رو بدونه،فرشته جان اگه موافقی بگو واگرنه کسی اجبارت نمیکنه
-فرهاد جان بیا مادر عقب وایستا بذار عروسم نفس بکشه
-من که هوا رو نگرفتم،فقط اینجا وایستادم
مادرم اومد کنارم و گفت:فرشته چی میگی؟موافقی؟
سکوت کردم که مادرم گفت:بگو این سکوت علامت رضایته؟
سرم پایین بود ولی شوق رو تو صورتم خوند و بلند گفت:مبارکه ان شا ا...به پای هم پیر بشن
صدای دست و هورای فرزاد و فریبا شنیدنی بود که مادر فرهاد اومد و در آغوشم گرفت و یکی از انگشترهاش رو دستم کرد و گفت:
-قابل تو رو نداره عزیزم اگه فرهاد زودتر خبرم کرده بود چیزی رو آماده میکردم که برازنده ی عروسم نازم باشه
خیلی آروم تشکر کردم،بقیه هم تبریک گفتن و پدرم جلو اومد و گفت:میدونستی هیچ وقت اینقدر خجالتی ندیده بودمت فرشته ی بابا
-شما راضی هستید؟
-وقتی تو راضی باشی من و مادرت هم راضی هستیم،خوشبخت بشی بابایی
وقتی همه رفتن فرهاد اومد کنارم ایستاد
-دیدی به همه گفتم،چرا اینقدر طول دادی تا جواب بدی؟
-شرمنده که قبل از اینکه خواستگاری کنی،جوابت رو ندادم.چیه نکنه انتظار داشتی خودم خواستگاری کنم؟
-عصبانی میشی خیلی باحاله،اینطوریت هم خواستنیه،خیلی طول دادی
-چند دقیقه شد خیلی؟
-یک آن قلبم داشت وایمیستاد گفتم نکنه نظرت عوض بشه از بس اخلاق بهاریت رو دیدم،چشمم ترسیده
-من دوستت دارم،دوست داشتن تو هیچ وقت هوای بهار نبوده این حس همیشه با من بوده،اجازه نمیدم ترکم کنه
-بریم عقب موندیم
بودن در شیراز برای من پر از خاطره شد.
آینده ای رو که برام روزی یک رویا محسوب میشد،داشتم و فرهاد هر لحظه ی سفر رو برام شاد کرد.
کنار هم بودن رو ،با هم خاطره ساختن رو تجربه کردم.
مال دیگری بودن رو حس کردیم و نفس کشیدن برای همدیگه رو درک کردیم.
وای که چه لحظه های عالی ای بودن پراز شادی و خوشحالی.
تنها نبودن و داشتن یک تکیه گاه حس منحصر به فردی بود
-به چی فکر میکنی فرشته ی من؟
-سلام ات رو خوردی؟
-سلام به روی ماهت صبح بخیر
-صبح شما هم بخیر،سحر خیز شدی؟
-همیشه بودم خانومی،تو چرا زود بیدار شدی؟
-همین طوری
-نگفتی به چی فکر میکردی؟
-به چی نه،به کی
-خوشم باشه حالا به کی فکر میکردی؟میتونم امیدوار باشم به من فکر میکردی
-امید داشتن خیلی خوبه
-یعنی به من فکر نمیکردی؟
با حالت بچگونه ای این جمله رو گفت که دلم یه جوری شد
-حالا گریه نکن پسری،کسی دیگه ای به ذهنم نبود که بهش فکر کنم
-آخ قربون خانم گل خودم چقدر من خوش شانسم که فرشته ام بهم فکر میکنه.راستی یه سوال؟
-بپرس
-تو که اینقدر مهربونی چرا خودت رو سرد نشون میدادی؟
-شاید منتظر یک حرکت بودم،شاید هم باید برام فرق بین واقعیت و رویا رو مشخص میکردن.
باید یکی پیدا میشد و میگفت واقعیت زندگی آدم ها همون رویاهای اونهاست فقط باید با تمام وجودت بخوای تا برات تحقق پیدا بکنن
-حالا فرق اونا رو فهمیدی؟
-یک کوچولو،میخوام رویاهای زندگیم رو باور کنم
کی حرکت میکنیم؟
-فکر کنم بعدازظهر
-حیف که داره تموم میشه
-اولش که نمیخواستی بیای
-چون میترسیدم ولی خوبه که برمیگردیم چون قراره برم شمال
-تنهایی؟
-مامان و بابا که نمیتونن،تو هم که کار داری پس باید تنها برم البته اگه ...
-نه خیر اجازه نمیدم
-کی اجازه خواست؟
خیلی بهش برخورد و از کنارم بلند شد و به سمت رستوران رفت،نمیخواستم از دستم ناراحت باشه برای همین صداش کردم
-فرهاد،کجا میری؟
-برم ببینم این صبحانه چی شد خیلی گشنمه
با لبخند رفت و دل منم آروم گرفت
-گفتن الان میارن
-ناراحت شدی؟
-چه فرقی میکنه
-فرهاد اذیت نکن،اصلأ بیا با هم بریم
-تو که گفتی من کار دارم
-کار همیشه هست،گلناز خوشحال میشه هر دومون رو ببینه
-ببینم چی میشه
-اذیت نکن فرهاد،بخند
-هه هه هه اینم خنده
-بی جنبه
بلند شدم و به سمت در هتل رفتم که زودتر از من اومد و راه رو سد کرد
-کجا؟
ازش رد شدم که بازوم رو گرفت
-فکر کنم پرسیدم کجا؟
-میرم بیرون قدم بزنم
-بدون اجازه؟
-داری پررو میشی ها
-شوخی کردم ببخشید
-قشنگ نبود
-قبول هر تنبیهی رو قبول میکنم
-هر تنبیهی؟
-هر چی تو بگی قبوله
-پس با هم میریم شمال
-با هم میریم
بعدازظهر به سمت تهران حرکت کردیم
بعد از یک روز استراحت،دیگه احساس خستگی نمیکردم.
اول میخواستم به شماره ی اتاقش زنگ بزنم ولی بعد تصمیم گرفتم با خونه شون تماس بگیرم
-سلام فریبا خوبی؟
-سلام زن داداش گلم خوبم تو چطوری؟
-منم خوبم عمو و زن عمو خوبن؟
-همه خوبن فرهاد هم خوبه
-مگه من حال فرهاد رو پرسیدم؟
-خواب حال همه رو پرسیدی جز فرهاد من هم قبل سوال بعدی تو جواب پیش دستی کردم
-شوهرت دادن ولی هنوز آدم نشدی حالا فرهاد هست؟
-آخه منم مثل خودت فرشته ام بگو چرا حالش رو نپرسیدی منه ساده رو بگو که گفتم شرم و حیا نمیذاره حالش رو بپرسی
-پس ساده نباش خانم حالا فرهاد هست یا نه؟
-الان صداش میکنم پررو
صدای فریبا رو از پشت تلفن میشنیدم که میگفت:فرهاد،آهای کوه کن کجایی؟شیرین قصه پشت خط منتظرته.فرهاد بیا دیگه کجایی؟
بعد از چند لحظه صدای فرهاد رو شنیدم
-سلام خانم خودم چه عجب یادی از ما کردی؟
-باز من حداقل یادت کردم تو که ازت خبری نیست زود فراموش میکنی
-شوخی نکن میخواستم راحت استراحت کنی،حالت خوبه؟
-خوبم تو خوبی؟
-عالی و آماده حرکت
-آماده حرکت؟
-شمال دیگه یادت رفت؟
-یادم بود میخواستم ببینم تو یادته
-مگه میشه یادم بره؟کی بریم؟
-هر وقت تو بگی برای من فرقی نداره
-فردا خوبه؟
-فکر کنم خوبه به مامان و بابا میگم بعد خبرت میکنم
-پس خبر از تو عزیزم منتظرم
-باشه به بقیه سلام برسون
-باشه دوستت دارم فرشته ی من
-منم دوستت دارم
با کلی سفارش،مامان ما رو راهی کرد.
با رسیدن به شمال،خاطره ها دوباره زنده شد و ما به همراه گلناز کل اطراف ویلا رو گشتیم.
بعد از شام با فرهاد کنار ساحل قدم میزدیم که یاد صحبت هام با صدف و چیزهایی که برام اتفاق افتاده بود افتادم.یک آن به خودم لرزیدم خیلی دوست داشتم بدونم الان سیامک در چه حالیه
-به چی فکر میکنی؟
-به سیامک
-سیامک دیگه کیه،بازم عاشق سینه چاک داری
خیلی عصبانی به نظر میرسید،لبخندی زدم و گفتم:سیامک پسر دایی مامانم رو میگم،همونی که فرانسه زندگی میکنه.تو چت شد؟
-آهان فهمیدم حالا چرا یاد اون افتادی؟
-همین جوری ولش کن
-میدونستی قراره وقتی برگشتیم مامان و بابا بیان قرار مراسم رو بذارن؟
-الان فهمیدم ،فکر کنم توی این مراسم ها آخرین نفری که باید بفهمه منم،درسته؟
-چه فرقی میکنه مهم اینه که ما کنار هم باشیم
-بله حرف شما صحیح ولی به نظرت زود نیست؟
-نه زود چیه گفتم که صبر ندارم
-میخوای همه ی مراسم ها رو کنسل کنیم،یکدفعه عروسی بگیریم؟
-منم همین نظر رو دارم به بابا و مامان هم گفتم تاریخ عروسی رو مشخص کنن
-داری شوخی میکنی؟
-اصلأ و ابدأ من خیلی جدی ام اگه عقد کنیم چند ماهی معطل میشیم تا عروسی راه بیفته منم که...
-صبر نداری درسته؟
-زدی به هدف خانومی پس تو هم موافقی عزیزم
-این سوال بود یا جواب؟
-هم سوال من هم جواب شما قبول؟
-نمیدونم،به نظرت بابا و مامانم موافقت میکنن؟
-چرا نکنن کار خلاف نمیکنیم فقط میریم سر خونه و زندگیمون
-خیلی به این کار علاقه داری؟
-من عاشقتم،میخوام همیشه کنارت باشم پس مخالفت نکن فرشته،راستی من یک عالمه بچه میخوام،میخوام دور و برم شلوغ باشه
-چه خبره تا کجاها رو فکر کردی،صبر داشته باش عروسی رو بگیریم بعد درباره اش حرف میزنیم
-حرف رو ول کن گفتم که صبر ندارم موافقت نکنی قهر میکنم ها
-تهدید میکنی،چقدر پررو شدی
-پررو بودم خانومی رو نمیکردم
-حالا اسماشون رو چی میذاری؟
-درباره ی اونا گذاشتم با هم تصمیم بگیریم
-چه عجب تو یک مورد نظر ما رو هم پرسیدی
-نگو خانمی شما تاج سری،نظر شما نظر ماست تو فقط دستور بده
-بریم بخوابیم خیلی خسته ام
-مرده و کشته ی این دستورام بفرمایید
بعد از سه روز از شمال برگشتیم و همان طور که فرهاد گفته بود عمو و زن عمو برای تعیین تاریخ عروسی اومدن.بابا و مامان اول مخالفت کردن و گفتن باید مراسم عقد رو بگیریم ولی وقتی دیدن آتیش آقا داماد تنده بالاخره موافقت کردن که عقد و عروسی رو با هم بگیریم.
تاریخ تقریبأ یک ماه بعد بود و قرار شد تو باغ خونمون عروسی رو بگیریم.
تمام طول هفته رو در حال خرید بودیم یا همراه فرهاد یا همراه مادرم،یا برای خرید عروسی یا برای جهیزیه.
-یک سوپرایز دارم گلم
-سلام ات کو؟
-سلام به خانم خونه ی خودم خوبی؟
-خسته ام از صبح با مامان بیرون بودم دارم بیهوش میشم
-الهی بمیرم گلم رو اینطوری نبینم
-خدا نکنه دیوونه سوپرایزت کو
-شرمنده خیلی سنگینه نمیتونم بیارمش اینجا،تو رو باید ببرم پیشش
یک روز وقت گران مایه تون رو به من اختصاص میدید؟
-شما جون بخواه البته کی هست که بده
-فرشته!!
-شوخی کردم
-تو شوخی هم راه افتادی،اثر بدی دارم روت میذارم آره؟
-شوخی کردم دیگه چه سوپرایزیه که یک روز طول میکشه تا ببینمش
-میریم شمال هم کارت دعوت عباس اینا رو میبریم هم سوپرایز ام رو بهت میگم قبول؟
-میدونی که من از شمال رفتن سیر نمیشم،قبول
-فردا صبح زود راه می افتیم
-امشب اینجا میمونی؟
-یک سر میرم خونه یکسری وسایل میارم و میام
-کی برمیگردی؟
-قبل از خواب میام
-مواظب خودت باش
فردا صبح زود حرکت کردیم
-سوپرایزت رو نمیگی؟
-میگم دیر نمیشه،به نظرت شوکه میشن؟
-آره دیگه دو هفته پیش اینجا بودیم تو ازم خواستگاری کرده بودی حالا اینجاییم و دو هفته ی دیگه ازدواج میکنیم،شوکه میشن دیگه
-پس بریم شوکه شون کنیم
واقعأ هم تعجب کردن وقتی فهمیدن اومدیم برای عروسی دعوتشون کنیم خیلی متعجب شدن ولی واقعأ خوشحال بودن.اونا هم به ما خبر دادن که قراره برن سفر البته از شانس زیاد ما بلیط هاشون برای دو روز بعد از عروسی ما بود.
قرار شد دو روز قبل از عروسی،فرهاد برای عباس و گلاره ماشین بفرسته و ما هم گلناز رو با خودمون ببریم.
-حالا میرسیم به اصل مطلب
-بگو دیگه خیلی داری طولش میدی
-باید ببینیش
-ببینم؟
-دنبالم بیا
با هم به داخل ویلا رفتیم تنهایی جایی که برام علامت سوال بود،اتاق فرهاد بود.
بزرگترین اتاق ویلا که همیشه درش قفل بود،هیچ وقت نخواسته بودم کنجکاوی من در حد فضولی رشد کنه
-چی میخوای به من نشون بدی؟
-میخوام اتاقم رو بهت نشون بدم،دوست داری ببینی؟
-البته که دوست دارم
-چرا تا الان نخواستی که نشونت بدم
-هیچ کس حق نداشت وارد این اتاق بشه،اینو همه میدونستن
-تو با همه فرق داری ولی حالا باید ببینی
-مشتاقم
-میدونم حالا چشمات رو ببند
چشمام رو بستم و در رو باز کرد و دستام رو گرفت.
با هم وارد شدیم
-حالا اون چشمهای نازت رو باز کن
چشمام رو باز کردم ولی چیزی رو که میدیدم جالب بود و غیر قابل باور
از سمت راست اتاق شروع کردم،عکس های من در سنین مختلف،عکس های سفر اولم به ویلا،زمانی که نارنج کندم،مسافرت هام،عکس های زمان رفتن فرهاد و چشمهای قرمزم!
اتاق پر از رز سفید بود انگار طبیعی بودن ولی در حقیقت شیشه ای بود.
آخرین عکس ها مربوط به سفر عید میشد عکس هایی که تو حافظیه گرفته بودیم
آروم روی تخت نشست و گفت:میخوای اینجا زندگی کنیم؟
شوکه شده بودم و نمیدونستم باید چی بگم
-نمیخوای جوابم رو بدی،دوست داری اینجا زندگی کنیم؟
-کارت چی میشه؟
-فکر همه جاش رو کردم،همه چیز رو میاریم اینجا،موافقی؟
-از خدامه،تو که میدونی اینجا رو خیلی دوست دارم
-پس قبوله؟
-قبول ولی...
-به عکس العمل بزرگترا فکر نکن اونا خوب میدونن من و تو اینجا رو خیلی دوست داریم
-فکر همه جا رو کردی دیگه،تصمیم بی نظیری گرفتی
-میدونستم موافقی خانمی حالا بهتره راه بیوفتیم که به شب نخوریم
-باشه بریم
-فریبا جان نگران نباش دیر نکرده گفت ساعت 3 میاره
- 5 دقیقه تا 3 مونده تو چرا اینقدر راحتی دختر؟
-اون همیشه خوش قول بوده خودت رو اذیت نکن
-اگه دیر کنه بدون لباس عروسی چیکار میکنی؟
-هیچی من نگران نیستم،من فرهاد رو دوست دارم نه لباس عروس رو
-فرشته با حرفات حرص منو در نیار
-قربونت برم برو لباس گلناز رو تنش کن اینقدر خودت رو ناراحت نکن
یکدفعه صدای زنگ بحث ما رو نیمه کرد
-خودشه فریبا رأس ساعت اومد
-الان که حالش رو گرفتم میفهمه اینجوری اذیت نکنه
-فریبا اذیتش نکن گناه داره
-برو بابا دلت خوشه
چند دقیقه بعد فریبا با جعبه ی لباس برگشت
-تا حالا اینقدر پررو ندیده بودمش هر چی گفتم جواب داد
-اینقدر شوهر منو اذیت نکن فریبا
-شوهر جنابعالی برادر بنده است ولی خدایی خیلی شاد و شنگول بود
-دیگه دیگه باز کن ببین چه شکلیه
-تو هم نوبری دختر،اجازه دادی برات لباس عروسی انتخاب کنه
-خوش سلیقه است فریبا
-حدا در و تخته رو جور کرده، هر دوتاتون بی خیالید... وای چه نازه
-چی شد فریبا؟
-اینو ببین خیلی قشنگه
-دیدی گفتم خوش سلیقه است
-ولی خیلی ساده نیست؟
-نه قشنگه چیه 4 متر دورت پف پفیه
-منو اینقدر حرص نده،خانم ها شما بیاید به این عروس ما کمک کنید لباس رو بپوشه
با اونکه ساده بود ولی واقعأ عالی بود و من یکی از بهترین همراه ها رو در کنارم داشتم،گلنازم مثل یک تیکه جواهر شده بود
-خاله فرشته،عمو فرهاد اومد
انگار تا حالا ندیده بودمش،دست و پام رو گم کرده بودم چشمهام رو بستم و روبرو در ایستادم.
با ورود فرهاد،فریبا به همراه گلناز رفت.
گرمای نفسش رو احساس میکردم ولی جرأت باز کردن چشمهام رو نداشتم،میترسیدم رویا تموم بشه،حس دلشوره دوباره تموم وجودم رو در برگرفته بود.
-چرا فرشته ی من چشماش بسته است؟
-نمیدونم
-پس چشماتو باز کن میخوام خودم رو تو آتیش چشمات بسوزونم
-میترسم
-از چی خانومم؟
-اگه باز کنم و همه چیز برگرده به همون روز چی؟
-کدوم روز؟
-همون روز که واقعیت و رویا با هم مخلوط شدن و زندگی زیبای منو زیباتر کردن
-بهم اعتماد داری؟
-همیشه داشتم حالا بیشتر
-پس باز کن اون چشما رو،میدونی که من زیاد صبر ندارم.
آروم چشمام رو باز کردم
-سلام به عروس خودم
-سلام
-دیدی همه چیز سر جاشه
-آره هست
-موافقی بریم،میدونی چند نفر منتظر ما هستند؟
-بریم مثل اینکه اونا هم مثل تو صبر ندارن!!!
خنده ی قشنگی تحویلم داد و من رو برد،راهی که با هم واردش شدیم یک روز برام رویا بود و حالا داشت برام مثل حقیقتی تحقق پیدا میکرد.
چقدر راحت بود هم قدمی و هم راهی با کسی که میخواستیش،
وقتی میخندید تمام دلشوره هام از یادم میرفت و اطمینان میکردم.
اون شب خاطره انگیز با تمام خاطره هاش رفت ولی ما موندیم و یک دنیا خاطره و یک راه در مقابل،راهی که درسته سختی و ناراحتی داشت ولی کنار هم بودن و اعتماد باعث شد زندگی خوبی داشته باشیم.
بعد از عروسی راهی جایی شدیم که ما رو بهم رسوند،جایی که در کنار هم بودن رو مدیونش بودیم،جایی که کلید شد برای قفل های سر سخت قلب ما،شاه کلید شد برای باز کردن قفل نامرئی زبان ما.
-چه حسی داری فرهاد؟
-خوشحالم
-اینم کلید،میخوام تو در رو باز کنی
-این کلید مخصوص شماست
-این کلید برای من کار خودش رو کرده،تونست قفل قلب منو باز کنه و بزرگترین کمک رو به من کرد
-دیگه کلید رو نمیخوای؟
-من با این کلید وارد قلب تو شدم حالا هم دوباره قفل رو زدم سر جاش چون نمیخوام از اونجا خارج بشم.
خارج شدن من دیگه بسته به تصمیم توئه میتونی با کلیدی که بهت دادم در رو باز کنی و منو ...
-اولش خوب بود ولی آخرش دیگه زدی جاده خاکی،اصلأ من کلید رو می اندازم بیرون که کسی نتونه اون در رو باز کنه
-نه ... نه... نندازش بیرون فرهاد
شاید ... یه روزی... یه جایی... نمیدونم شاید احتیاج بشه!!
-ولی فرشته ...
-نگهش دار مهربونم،میدونم استفاده نمیشه ولی نگهش دار
-هر چی عشقم بگه،خسته ای؟
-یکم
-از دوری مامان و بابا ناراحتی؟
-وقتی تو هستی ناراحتی معنا نداره،من کنار تو خوشم
-خیلی دوستت دارم

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





پنج شنبه 7 شهريور 1392برچسب:, |

 


سلااااااااااااام گوگولیا ب وبم خوش بیومدین نظر یادتون نره دوووووستون دارم راستی ی چیزی من عاشق رمان هستم واقعا با تمام وجودم رمان میخونم و تمام رمان های وبمو خوندم همشون قشنگن اگه بخونید عاشقشون میشین دیگه هرکی دوست داشت بگه تا لینکش کنم


رمان گلهای صورتی
رمان پرتگاه عشق
رمان آناهیتا
رمان سرنوشت را میتوان از سر نوشت
رمان می گل
رمان قرار نبود
رمان دنیا پس از دنیا
رمان نگاه مبهم تو
رمان وقتی که بد بودم
رمان عشق پاییزی
رمان در حسرت آغوش تو
رمان قلب های عاشق
رمان لجبازی با عشق
رمان یک عشق یک تنفر
رمان سکوت شیشه ای
رمان زیر پوست شهر
رمان مسافر عشق
رمان ناتاشا
رمان ز مثل زندگی
رمان رویای شیرین من
رمان پریچهر

 

 


تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ¥¥رمان کده¥¥ و آدرس romankade2013.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





☻♥شیطونی های یه دختر خوشمل☻♥
ღღحس عشقღღ
دفتر عشق
فندک برقی سیگار لمسی

 

 

رمان گندم_18
رمان گندم_17
رمان گندم_16
رمان گندم_15
رمان گندم_14
رمان گندم_13
رمان گندم_12
رمان گندم_11
رمان گندم_10
رمان گندم_9
رمان گندم_8
رمان گندم_7
رمان گندم_6
رمان گندم_قسمت5
رمان گندم_قسمت4
رمان گندم_قسمت3
رمان گندم_قسمت2
رمان گندم_قسمت1
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان زیر پوست شهر
رمان زیر پوست شهر
رمان زیر پوست شهر

 

 

RSS 2.0

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

جدید ترین سایت عکس

زیباترین سایت ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 78
بازدید دیروز : 4
بازدید هفته : 83
بازدید ماه : 130
بازدید کل : 15491
تعداد مطالب : 188
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1


کد حرکت متن دنبال موس دریافت کد خداحافظی

کد حرکت متن دنبال موس